هنوز در سفرم

ساخت وبلاگ
آری... دوره گردم،">گردم،با دلی خسته و جانی که به لب می آید، با قدم های ضعیفِ منِ بیچاره و تنها، دور گنجینه ی اسرار جهان می گردم... گرچه طوطی صفتم، طاقت اسرار ندارم، گرچه بین همه ی مردم شهر یار ندارم، گرچه در قلب شکوفای تو من جا ندارم، خبری ده ما را، یا که شاید سری این همه سختی راهی که برایت دیدم، همه اش هیچ بُود؟ که اگر هیچ بود، که اگر باز از این میکده نایدخبری، آنقدر در بزنم، آنقدر جار زنم، آنقدر دور این شعله ی پر نور حیات، چرخ زنم، چرخ زنم، چرخ زنم! تا که در بر من مسکین بگشایی جانا، تا که از چشم منِ کور و گدا، پرده هایی بگشایی جانا! هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 258 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 18:12

می دانی؟ آدمک، حرف هایی هست که در گلو می ماند. نمی توانی به کسی بگویی. کسی هم نیست که تو را بفهمد. تو را و حرف هایت را. فقط باید تمامش را یکجا ببلعی و به رویت نیاوری. وقتی که بلعیدی، تمام این حرف ها، روی حرف های گذشته تلنبار می شود. کوهی که روز به روز بر حجمش افزوده می شود. آدمک، کسی محرم اسرار کسی نیست. باید خون دل خورد. که شاید این خون دل خوردن همان "جام می و خون دل هر یک به کسی دادند، در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد" است. شاید این الخیر فی ما وقع زندگی ات باشد. خون دلی که خیر است و باعث می شود همیشه به خاطر بسپاری که جز پدر و مادر، به کسی نمی توان اعتماد کرد. به هیچ کس! می دانی؟ حرف هایی هست که در گلو می ماند. یک وقت، آدمک خر نشوی گریه کنی، سفره ی دلت را برای دیگران باز کنی. که اگر خر شدی و آن حرف های وامانده در گلو را گفتی، حادثه ای مثل حادثه بیست و سوم آذر رخ می دهد. که گاهی یک حادثه تو را بیدار می کند. و به تو می گوید کر و کور و لال باش. که زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم، به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم. که اگر زبانت هم اندر حکم باشد بهتر است سکوت کنی. و تمام حرف هایت را ببلعی. آدمک قدری صبوری کن، تو خود یلدای گنگ و تاریکی در پیش داری که شروع ماه شوم دی است. همان دی ماه سیاه تقویمت.  آدمک، فصل خزان رو به اتمام است و زمستانی سرد و سخت می آید. لطفا، برای آرامش این دل غم زده، هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 262 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 18:12

می دانی؟ در میان بغض های باد کرده ای که گلو را خفه می کنند، من آن دردم که از بی دردی می میرم. در میان انسان هایی که آدمی را به سخره می گیرند، من آن قلبم که از ذلتنگی می گیرد. در میانِ این حجمِ انبوه پاییز که این روز ها همه جا را در بر گرفته است، من آن فصلم که انتظار رسیدن می کشد و چون می رسد در غفلت است. در میان درختانِ سر به فلک کشیده که لباس سبزشان را از تن در می آورند، من آن برگم که از بلندی می افتد. در میان جنگ های پر ز خون تاریخ، من آن سواری هستم که به وسیله ضربت تیغ دشمن از اسبش می افتد. در میان تمام صفت ها، من آن دروغم با جامه سیاه و بلندش که تخم فریب را بر دشت دل می کارد. در میان دنیای بزرگ ریاضی و ریاضت، من آن صفرم به توان صفر. در میان کوه های کوچک و بلند من آن دامنه با شیب تند و منفی هستم که انتهایش با شدت زیاد به زمین برخورد می کند. در میان کاج های بلند، من آن زاغی هستم که آشیانه ای برای زندگی ندارد و تنها رو شاخه هایش می نشیند و نوای گوش خراش غار غار سر می دهد. در میان نقشه ها، من آن نقطه زیر پونز هستم که حتی ارزش مطرح شدن در شورای امنیت را هم ندارد برای تحریم و گوشه گیر کردنش. در میان شعر ها و داستان ها، من آن هَجوم که ویراستار در نهایت حذفش می کند. در میان میوه ها، سیبی هستم خراب که دور انداخته می شود. می دانی؟ گاهی وقت ها آنقدر دلم می گیرد که می خواهم گوشم را با موسی هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 283 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 11:35

یک روز، یک نفر آمد، درب بطری شیشه ای را باز کرد، همه رفتند اما، من آنجا ماندم! خسته، رنجور و زخمی. کاش یادش نرفته بود آن یک نفر، تا که مرهم زخم هایم را بیاورد! هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 265 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 11:35

فکرش را بکن یک روز قید همه چیز را بزنی و بروی، کجایش را نمی دانم. جایی که هیچ پونزی توان نشانه گذاری آنجا را در نقشه نداشته باشد. جایی که آبی آسمانش، محتاج سفرهای آخر هفته ی مردمانش نباشد. جایی فراتر از تصور و رویا. جایی که هر وقت خواستی، گوشی ات را خاموش کنی تا دیگر دلهره تماس های اضطراری را نداشته باشی. تماس هایی از جنس آتش که خاطر آدمی را ناسوده می کند. جایی که نه خبری از جنگ و جهالت باشد، نه صدای ناله مادری به خاطر از دست دادن فرزندش بلند باشد، نه غول های بی شاخ و دم و تجاوزگری به زور شهری را از ملتی دزدیده و آن را پایتخت سرزمین جعلی شان کنند، نه مسئولی که مفت بخورد و مفت بچرد و نه مردمی که بی تفاوت باشند و تمام فکر و ذکرشان شکم باشد و زیر شکم! خسته ام خسته! فقط می خواهم بروم! کجایش را نمی دانم! هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 259 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 11:35